.....................



چند سال بعد روزی که فکرش را هم نمی‌کنیم
توی خیابان با هم روبرو می‌شویم.
تو از روبرو می‌آیی. هنوز با همان پرستیژ مخصوص به خودت قدم بر می‌داری فقط کمی جا افتاده تر شده ای...
قدم‌هایم آهسته تر می‌شود...
به یک قدمی‌ام می‌رسی و با چشمان نافذت مرا کامل برانداز می‌کنی!
درد کهنه ای از اعماق قلبم تیر می‌کشد...
و رعشه ای می‌اندازد بر استخوان فقراتم.
هنوز بوی عطر فرانسوی‌ات را کامل استنشاق نکرده‌ام که از کنارم رد شده ای...
تمام خطوط چهره‌ات را در یک لحظه کوتاه در ذهنم ثبت می‌کنم...
می‌ایستم و برمی گردم و می‌بینم تو هم ایستاده ای!
می دانم به چه فکر می‌کنی!
من اما به این فکر می‌کنم که چقدر دیر ایستاده ای!
چقدر دیر کرده ای!
چقدر دیر ایستاده‌ام!
چقدر به این ایستادن‌ها سال‌ها پیش نیاز داشتم
قدم‌های سستم را دوباره از سر می‌گیرم...
تو اما هنوز ایستاده ای...
خداحافظی‌ها ممکن است بسیار ناراحت کننده باشند اما مطمئناً بازگشت‌ها بدترند.
حضور عینی انسان نمی‌تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده برابری کند!



:: موضوعات مرتبط: پاراگراف کتاب، ،

نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در شنبه 11 ارديبهشت 1391

و ساعت 12:10


با منقار بزرگش به آسمان اشاره کرد و با طمطراق می گفت:

رفقا آن بالا، آن بالا درست پشت آن ابر سیاه سرزمین شیر و عسل است. همان سرزمینی که ما حیوانات بدبخت در آن برای همیشه از رنج کار آسوده می شویم.

حتی مدعی بود که در یکی از پروازهای دور و درازش آنجا را دیده است، مزارع جاودانی شبدر و پرچینهایی که روی آن ها قند و کلوچه می روییده دیده است.

خیلی از حیوانات گفته های او را باور می کردند، و منطقشان این بود که زندگی اکنون پر مشقت است، انصاف در این است که دنیای بهتری در جای دیگر وجود داشته باشد.

قلعه حیوانات - جورج اورول



:: موضوعات مرتبط: پاراگراف کتاب، ،

نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در یک شنبه 5 ارديبهشت 1395

و ساعت 9:0


و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه می‌کردم، بهفکر اعجاب گتسبی در لحظه‌ای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریبا برایش محال می‌نمود. اما نمی‌دانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گسترده‌اند، عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آینده لذت‌ناکی که سال به سال از جلوی ماعقب‌تر می‌رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دست‌هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش …
و بدین‌سان در قایق نشسته پارو برخلاف جریان آب می‌کوبیم و بی‌امان به طرفگذشته روان می‌شویم.


گتسبی بزرگ | اسکات فیتس جرالد | مترجم: کریم امامی



:: موضوعات مرتبط: پاراگراف کتاب، ،

نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در یک شنبه 5 ارديبهشت 1395

و ساعت 8:58


 
*****
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابی‌ام، از یه خانوادهٔ کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟»
 
جنگل واژگون | جروم دیوید سالینجر | مترجم: بابک تبرایی و سحر ساعی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه‌ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می‌برد.
دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.
در حال مستأصل شد...
از دور بقعه امامزاده‌ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله‌ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی‌تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی‌شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می‌دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین‌تر آمد.
وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می‌کنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می‌کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می‌دهم.
وقتی کمی پایین‌تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی‌شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
 چه کشکی چه پشمی؟
حالا ما یک غلطی کردیم. غلط زیادی که جریمه ندارد.
 
 
کوچه| احمد شاملو
 
پاراگراف کتاب (63)
 


یک زن قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند
 یا اینکه با آن‌ها تظاهر به انجام کاری کند،
 در حالی که وقتی به دست‌های یک مرد فکر می‌کنم،
 همچون کندهٔ درخت بی حرکت و خشک به نظرم می‌رسند.
دست‌های مردان فقط به درد، دست دادن،
کتک زدن،
طبیعتاً تیراندازی و چکاندن ماشهٔ تفنگ
 و امضاء می‌خورند.
 اما به دستان زنان در مقایسه با دست‌های مردان
 به گونه‌ای دیگر باید نگاه کرد:
چه موقعی که کره روی نان می‌مالند
 و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار می‌زنند.
 
 
عقاید یک دلقک | هاینریش بل | مترجم: محمد اسماعیل زاده
 
پاراگراف کتاب (63)
 


هلیا!
من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه‌یی بیافرینم؛
باور کن!
من می‌خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه‌ها را می‌خواستم.
آن لحظه‌یی که تو را به نام می‌نامیدم.
لحظهٔ رنگین ِ زنان چای چین
لحظهٔ فروتن ِ چای خانه‌های گرم، در گذرگاه شب.
لحظهٔ دست باد بر گیسوان تو
لحظهٔ نظارت ِ سرسختانهٔ ناظری ناشناس بر گذر سکون
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می‌خواستم.
من برای گریستن نبود که خواندم
من آواز را برای پر کردن لحظه‌های سکوت می‌خواستم.
من هرگز نمی‌خواستم از عشق برجی بیافرینم، مه‌آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک....
 
 
باردیگر شهری که دوست می‌داشتم | نادر ابراهیمی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


چون دیگر آینده یی ندارند از گذشته حرف می زنن. وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد برمی گردیم و راهی را که دویده‌ایم اندازه می‌گیریم.
 
 
میرا | کریستوفر فرانک | مترجک: لیلی گلستان
 
پاراگراف کتاب (63)
 


در خانه ای که آدم ها یکدیگر را دوست ندارند بچه ها نمی توانند بزرگ شوند.اینطور نیست؟
نه نمی توانند.شاید قد بکشند اما بال و پر نخواهند گرفت...
 
 
گریز دلپذیر | آنا گاوالدا | مترجم: الهام دارچینیان
 
پاراگراف کتاب (63)
 


شازده کوچولو پرسید:
غمگین‌تر از اینکه بیایی و کسی از اومدنت خوشحال نشه، چیه؟
روباه گفت:
بری و کسی متوجه رفتنت نشه.
 
 
شازده کوچولو| آنتوان دوسنت اگزوپری | مترجم: احمد شاملو
 
پاراگراف کتاب (63)
 


یه کاتولیک و یه یهودی داشتن راجع به مسائل دینی باهم گفتگو می‌کردن
کاتولیکه گفت: من یه چیزو نمی‌فهمم: چطور یه آدم تحصیل‌کرده می‌تونه باور کنه که جهودا از وسط دریای سرخ رد شدن.
یهودیه در جواب گفت: شاید حق با شما باشه. اما آدم چطوری میتونه باور کنه که عیسی مسیح بعد از مرگ دوباره زنده شده؟
کاتولیکه گفت: این قضیه‌اش فرق میکنه. حقیقت هم داره!
 
 
بعضی‌ها هیچوقت نمیفهمن | کورت توخولسکی | مترجم: محمد حسین عضدانلو
 
پاراگراف کتاب (63)
 


پدرم عقیده داشت:
یه زن نیرومند، می تونه از یه مرد هم قوی‌تر باشه، مخصوصاً آگه توی دلش عشق هم باشه ...
فکر می‌کنم یه زن عاشق، تقریباً نابود نشدنی باشه.
 
 
شرق بهشت | جان اشتاین بک | مترجم: کیومرث پارسای
 
پاراگراف کتاب (63)
 


قربان. وقتی بیایید اینجا، به شما می گویند ما هندی‌ها همه چیز را از اینترنت گرفته تا تخم مرغ آب پز و سفینه فضایی اختراع کرده‌ایم و بعد انگلیسی‌ها همهٔ آنها را از ما دزدیده‌اند. مزخرف می گویند. مهم‌ترین چیزی که طی ده هزار سال تاریخ از این مملکت بیرون آمده، قفس مرغ و خروس است. بروید به دهلی کهنه پشت مسجد جامع و ببینید آنجا مرغ و خروس‌ها را توی بازار چطور نگه می‌دارند. صدها مرغ پریده رنگ و خروس رنگ و وارنگ را تنگ هم توی قفس‌های تور سیمی چپانده‌اند و مثل کرمهای داخل شکم توی هم می‌لولند، همدیگر را نوک می‌زنند و روی هم می‌رینند، و همدیگر را هل می‌دهند تا بلکه جایی برای نفس کشیدن باز شود؛ تمام قفس بوی گند وحشتناکی می دهد—بوی گند گوشت پردارِ وحشت زده. روی میز چوبی بالای این قفس، قصاب جوانی با نیش باز می‌نشیند و گوشت و دل و جگر مرغی را که تازه تکه تکه شده و هنوز آغشته به خون تیره رنگ است، با افتخار نشان می‌دهد. خروس‌های توی قفس بوی خون را از بالای سرشان احساس می‌کنند. دل و جگر برادرهایشان را می‌بینند که دور و برشان ریخته. می‌دانند بعد نوبت خودشان است. ولی شورش نمی‌کنند. سعی نمی‌کنند از قفس بیرون بیایند. توی این مملکت دقیقاً همین بلا را سر آدم می‌آورند.
 
 
ببر سفید | آراویند آدیگا | مترجم: مژده دقیقی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


بـه هر فــردی که برمیخوریم همیشه درست آن قسمت از وجــودمان را آشــکار می‌کند که ما می‌خواستیم پنهانش کنیم. دردمان این است که می‌بینیم معشوق جلوی چشممان در تصویری که از ما برای خود می‌سازد با ارزش‌ترین فضیلت هامان را حذف می‌کند و ضعف‌ها٬ نقص‌ها و جنبهٔ مضحک وجودمان را برملا می‌کند ... و دیدگاهش را به ما تحمیل می‌کند٬ وادارمان می‌کند خودمان را با چیزی که او در ما می‌بیند منطبق کنیم. با ایدهٔ تنگ او. و همیشه فقط در چشم کس دیگری که محبتش هیچ ارزشی برایمان ندارد فضیلتمان آشکار می‌شود ٬استعدادمان می‌درخشد ٬قدرتمان فوق طبیعی جلوه می‌کند و چهره‌مان بهترین چهره می‌شود...!
 
 
برهوت عشق | فرانسوا موریاک | مترجم: اصغر نوری
 
پاراگراف کتاب (63)
 


آن سال حیوانات با تلاشی مضاعف حتی از سال گذشته هم بیشتر کار کردند... بعضی روزها به نظر حیوانات می‌رسید که در مقایسه با زمان جونز، هم ساعات بیشتری کار کرده‌اند و هم بهتر تغذیه نشده‌اند. صبح‌های یکشنبه سکوئیلر از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگاه می‌داشت، برای آنان می‌خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد، سیصد درصد، و حتی پانصد درصد افزایش یافته است. حیوانات دلیلی نمی‌دیدند که گفته‌های او را باور نکنند، مخصوصاً که آنها دیگر به طور روشن شرایط زندگی قبل از انقلاب را به خاطر نداشتند. ولی بعضی روزها دلشان می‌خواست ارقام کمتری به خورد آن‌ها می‌دادند و غذای بیشتر.
 
 
قلعه حیوانات | جورج اورول | مترجم: امیر امیر شاهی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


تو دختری یا پسر؟ دلم می خواد دختر باشی و یه روز چیزایی رو که من الان حس می‌کنم حس کنی. مادرم میگه دختر به دنیا اومدن یه بدبختیه بزرگه! و من اصلاً حرفش رو قبول ندارم. می دونم دنیای ما با دست مردا و برای مردا ساخته شده و زورگویی و استبداد تو و
جودش ریشه‌های قدیمی داره. تو قصه‌هایی که مردا برای توجیه کردن خودشون ساختن اولین موجود یه زن نیست، یه مرده به اسم آدم! بعدها سروکلهٔ حوا پیدا میشه تا آدم رو از تنهایی دربیاره و براش دردسر درست کنه! تو نقاشیای دیوار کلیسا خدا یه پیرمرد ریش سفیده نه یه پیرزن موسفید! تموم قهرمانا هم مَردن! از پرومته که آتیشو اختراع کرد تا ایکاروس که دلش می‌خواست پرواز کنه. با تموم این حرفا زن بودن خیلی قشنگه. چیزیه که یه شجاعت تموم نشدنی می خواد! یه جنگ که پایان نداره. آگه دختر به دنیا بیای باید خیلی بجنگی تا بتونی بگی آگه خدایی وجود داشته باشه میشه مثل یه پیرزن موسفید یا یه دختر قشنگ نقاشیش کرد!
 
 
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد | اوریانا فالاچی | مترجم: داود نوابی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


فقط مرغ‌های دریایی‌اند که از توفان نمی‌هراسند، حتی وقتی در میان دریاها جهت خود را گم می‌کنند و جایی برای نشستن پیدا نمی‌کنند، آن قدر بال می‌زنند که توفان فرو نشیند و زمینی برای نشستن بیابند یا در همان اوج جان می‌دهند، آن که در میان امواج می‌افتد مرغ دریایی نیست... مرغ دریایی در اوج می‌میرد... آخرین توان خود را صرف اوج گرفتن می‌کند تا سقوط را نبیند...!
 
 
ضد خاطرات | آندره مالرو | مترجمان: ابوالحسن نجفی، رضا سید حسینی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


در دنیا هیچ چیز پایدار نیست و اگر انسان توقعِ بقای چیزی را داشته باشد، احمق است.
اما اگر از آنچه که برای مدتِ کوتاهی دارد لذت نبرد، از آن هم احمق‌تر است.
 
 
لبه تیغ | سامرست موآم | مترجم: مهرداد نبیلی
 
پاراگراف کتاب (63)
 


:: موضوعات مرتبط: پاراگراف کتاب، ،

نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در شنبه 4 ارديبهشت 1395

و ساعت 12:35



*****
 عشق چیست ؟
جزآنکه زن همدمی باشدبرای مرد و مرد تکیه گاهی برای زن ؟
یعنی فهم و اجرای این نیم خط آنقدر سخت است که همه تنهایند ؟

جایی دیگر | گلی ترقی

پاراگراف کتاب(64)

 



اگر به ظالم رو بدهی و بگذاری که یک انگشت به حق تو تجاوز کند، به هزار انگشت هم اکتفا نخواهدکرد ! این خود ماانسان ها هستیم که می بایست حریم خود را بزرگ درنظر بگیریم .

بارنابی روج | چارلز دیکنز

پاراگراف کتاب(64)

 



 نمی دانست که عشق حتی در شلوغ ترین زندگی ها همیشه می تواند حضورش راپررنگ کند، نمی دانست که دولت مردی بیش ازحد خسته ، دور و برساعتی که معشوقه اش منتظر اوست ، دنیا را از حرکت متوقف می کند .

برهوت عشق | فرانسوا موریاک

پاراگراف کتاب(64) 

 



 کلارک جسارت رادر تو دیدم ، اما تو سرکوبش کردی،پنهانش کردی، کاری که اغلب آدم ها می کنند .
به تو نمی گویم از ساختمان چند طبقه بپر پایین یا کنار نهنگ ها شنا کن یا ازاینجور کارها ... اما جسورانه زندگی کن ، در زندگی ات شجاعت به خرج بده ، تلاش خودت را بکن و یک جا ننشین .

من پیش از تو | جوجو مویز

پاراگراف کتاب(64)

 



 هیچ زنی نمی تواند تا ابد به یک عشق بچه گانه قانع باشد . پاول کاملا راضی بود . او از آسایش بی تعهدی لذت می برد ، هرمردی در وجودش یک رگه خودخواهی دارد ، بر زن است که از خود و از ماموریت خود به عنوان یک زن دفاع کند .

شوخی | میلان کوندرا

پاراگراف کتاب(64)

 



کسی که در برابر بتهوون ،باخ و موتزارت ، فروتنانه سکوت اختیار کند ، به تارجلیل شهناز، عود نریمان ، آواز شجریان و ترانه ی " اندک اندک " شهرام ناظری عاشقانه گوش بسپارد ، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد ...
کسی که مولوی را قدری بشناسد ، حافظ را قدری بخواند ، خیام را گهگاه زیر لب زمزمه کند ، و تک بیت های ناب صایب را دوست بدارد ، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد ...
کسی که زیبایی نستعلیق و شکسته ، اندوه مناجات سحری در ماه رمضان ، عظمت خوف انگیز کاشیکاری های اصفهان و اوج زیبایی طبیعت را در رودبارک احساس کرده باشد ، چنین کسی به درستی زندگی خواهد کرد ...
" شاید سخت ، شاید دردمندانه ، شاید در فشار ، اما بدون شک به درستی زندگی خواهد کرد .

چهل نامه کوتاه به همسرم | نادر ابراهیمی


پاراگراف کتاب(64)

 



بعضی وقت ها احساس می کنم که هیچ چیز معنی ندارد . در سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می رود ، ما در میان غم زاده شده ایم ؛ بزرگ می شویم ، تلاش و تقلا می کنیم ، بیمار می شویم ، رنج می بریم ، سبب رنج دیگران می شویم، گریه و مویه می کنیم ، می میریم ، دیگران هم می میرند و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را ازسر گیرند ...

تونل | ارنستو ساباتو

پاراگراف کتاب(64)


حافظه ی آدم در ندارد که آدم ها برای رفت و آمدشان اجازه بگیرند ، در زندگی هرکس چندنفری هستند که برای ردشدن ازمرز ذهن ویزا لازم ندارند و خواسته و نخواسته همه جا با اوهستند . لابد تاپای گور هم .


بعد ازپایان | فریبا وفی

پاراگراف کتاب(64)

 



 ما خیال می کردیم که راه رسیدن به آن ناکجاآبادمان از هرکوچه ای  باشد ، باشد ؛ قصد فقط رسیدن است ، به دست گرفتن قدرت است ، حاکمیت سیاسی است . فکر هم می کردیم این چیزها ، این دورویی ها ، پشت و واروهای هر روزه مان را وقتی به آن جامعه رسیدیم مثل یک جامه قرضی در می آوریم و می اندازیم توی زباله دانی تاریخ . اما حالا می فهمم تاریخ اصلا زباله دانی ندارد . هیچ چیز را نمی شود دورریخت.

نیمه تاریک ماه | هوشنگ گلشیری

پاراگراف کتاب(64)

 



شمازبان خودرا انتخاب نکرده اید ، شما مذهب یا ارزشهای اخلاقی خویش راانتخاب نکرده اید
آنهاقبل ازتولد شما وجودداشته اند ، ماهرگز مجال این را نداشته ایم که انتخاب کنیم
به چه چیزباور داشته باشیم به چه چیز نه !
ماحتی نام خودرا انتخاب نکرده ایم !

چهار میثاق | دون میگوئل روئیز | مترجم : دل آرا قهرمان

پاراگراف کتاب(64)

 



 اگرخدا وجود داشته باشد درمورد موجوداتی که تصمیم می گیرند این زمین را زودتر ترک کنند بخشنده خواهد بود و شاید از اینکه مارا وادار به این کرد که وقت مان را آن جا بگذرانیم ، معذرت بخواهد .

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد | پائولو کوئلیو | مترجم : آرش حجازی

پاراگراف کتاب(64)

 



مغزم چنان از مسائل مختلف انباشته شده که در شرف انفجار است . احساس میکنم شقیقه هایم می کوبد . طپش آن هارا حس می کنم . انتظار ندارم که خارق العاده شود ، انتظار ندارم که یک شاهکارخلق کنم ، خیلی ساده ، فقط می خواهم زندگی کنم .

سه سال | آنتون چخوف | مترجم : هنگامه ایرانی

پاراگراف کتاب(64)

 



 یک راه برای آنکه بفهمید چطور رابطه رفته رفته تباه میشود متمرکزشدن روی مرحله ی آغازین رابطه است ؛ زمانی که طرفین یکدیگررا کشف میکنند باهم خوش میگذرانند وتمام خصوصیات یکیدیگررا دوست دارند. به رابطه فعلی یاقبلی خود فکرکنید. به طرف مقابل خودچقدر دلگرمی میدادید و چقدر اورا تحسین میکردید . چقدر از دلگرمی دادن او لذت می برید. اما مسئولیت ها، فشارها،دردسرها و غم و غصه ها بتدریج زیاد میشود، کاربچه ها ومشکلات مالی جای خوشی ها ولذات اوایل رابطه را میگیرند و برای دلگرمی چه اتفاقی می افتد؟
معمولا دلسردی،سرزنش، تمسخر ودور شدن جای آن رامی گیرد. درچنین شرایطی عصبانیت نمو میکند وابزاری برای شکست دادن دشمن فرضی و دورماندن ازیکدیگر میشود . بنابراین وقتی باکسی که نسبت به اومتعهد هستید رابطه دارید، رابطه ی خودرا دراولویت قراردهید. همینطور که فشارها بیشتر میشود باید بیش از پیش آسایش خودوهمسرتان رادر اولویت قراربدهید.

مدیریت عصبانیت برای خانواده ها | گری مکی- استیون میبل | مترجم : مهرداد فیروزبخت

پاراگراف کتاب(64)

 



 باخود می گویی : من درمیان این موج عظیم همنوعان خود ؛
هرگز ...هرگز...!
نمی توانم ..! نمی توانم ..!
اما سروشی آسمانی در دلت نجوا میکند: " توچنان توانایی که باورنتوان کرد ، به کارهایی قادری که هرگزتصورش را نمیکردی
به جز حصارذهن تو که تورا ناتوان می نمایاند باور کن ، توانایی هایت هیچ مرزی نمی شناسد
فقط ، میندیش که نمی توانی ! بیندیش که می توانی !

لطفا موفقیت را باور کنید | محمود نامنی

پاراگراف کتاب(64)

 



 برماست که لذت ببریم ازغذا ، از بوهای خوش، از رنگ ها، از جامه های زیبنده ، از موسیقی از بازی ها ، ازنمایش ها واز همه گونه تفریح که هرکس می تواند بی آنکه آزاری به کسی برساند بدان بپردازد . باید چیزهای زندگی رابه کار برد و تا هراندازه که بتوان از آن لذت برد. باید به دیگران پیوست و درپیوند دادنشان به هم کوشید ، زیرا هرچیزکه در راستای پیوند دادنشان به هم باشد خوب است . برای سهیم کردن دیگران در شادی خود باید کوشید؛ با آگاهی کامل باید باهمه طبیعت یکی شد .
یکدیگر را در آغوش بگیریم ، ای میلیون ها مردم !

سفر درونی | رومن رولان | مترجم : م .ا . به آذین
 

پاراگراف کتاب(64)


:: موضوعات مرتبط: پاراگراف کتاب، ،

نوشته شده توسط مهدی افشارزاده در شنبه 4 ارديبهشت 1395

و ساعت 12:32



صفحه قبل 1 صفحه بعد

.:: Powered By LOXBLOG.COM Copyright © 2009 by mahdiiyar ::.
.:: Design By :
wWw.loxblog.Com ::.




این وبلاگ صرفا جهت راهنمایی،مشاوره و اطلاع رسانی ساخته شده است.آشنایی با قوانین پناهندگی زیر نظرسازمان ملل




دلنوشته
گوناگون
جملات ادبی
عکاسباشی
کاتاتونیک
زندگی زیباست
جملات و عکس نوشته های الهام بخش و زیبا برای زندگی
پاراگراف کتاب
اشعار
احمد شاملو
حكيم عمر خيام نيشابوري
سید محمدحسین بهجت تبریزی (شهریار)
پروین اعتصامی
قیصر امین پور
فریدون مشیری
ایران همیشه سبز
تونل زمان
فوتبال یعنی
ستاد مبارزه با چرندیات
به سوی دموکراسی
رگا
هیچ
مهدیاریسم
یک کلام حرف حساب
سبک زندگی
آلزایمر
کپشن خاص
کاف
دیالیکت




مهدی افشارزاده




آیا حذف اکانت مشکل ریپورت را حل می کند؟
اینستاگرام؛ چگونه فالوور بیشتری جذب کنیم؟
چرا «فاطما گل» این قدر پرطرفدار است؟
ربات های تلگرامی که شما را همه فن حریف می کند+ آموزش
ردیاب ارزان ماشین
جلو پنجره جک جی 5

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان تریبون تنهایی من و آدرس mahdiiyar.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





قالب بلاگفا












تنهایی , جملات زیبا , اس ام اس های عاشقانه , جملات عاشقانه , عکس , خیانت , عاشقانه , طبیعت , منظره , بوسه , بغل , رومانتیک , جملات زیبا,اس ام اس های عاشقانه,جملات عاشقانه , عاشقی , دلنوشته ,




»تعداد بازديدها:
»کاربر: Admin


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 21
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 279
بازدید کل : 46526
تعداد مطالب : 1223
تعداد نظرات : 232
تعداد آنلاین : 1